رمان گیلداد - نویسنده استاد حسن قلی پور (استاد ادبیات دبیرستان فرهنگ)

نویسنده شانزدهمین جایزه قلم زرین گفت: «گیلداد» یک روایت عاشقانه است که در یک فضای سیاسی رخ می‌دهد، زیر ساخت زیستی، آداب و رسوم، نوع فرهنگ و باور‌ها و عقاید یک جامعه در ابتدای رمان بیان شده است، البته بسیاری از آن خرده فرهنگ‌های موجود در کتاب در جامعه امروز دیده نمی‌شود.

این رمان در بستر یک رویداد تاریخی داستانی عاشقانه را مطرح می‌کند که جدال انسان با سرنوشت

رقم خورده‌اش را نشان می‌دهد. حسن قلی‌پور از نویسندگان گیلانی است که توانسته با نگارش رمان «گیلداد» بخشی از تاریخ و فرهنگ این خطه شمال کشور را در قالب  رمان به مخاطبش یادآوری کند.

گفتگو با حسن قلی پور(سدید) نویسندۀ رمان خواندنی « گیلداد »

گفتگو : سلمان اسماعیل زاده سردبیر ماهنامۀ فرهنگی- هنری «هنرسازان گیل»

 

پرسش: استاد قلی پور ضمن تشکر از حضور شما در این گپ و گفت دوستانه، لطفاً کمی دربارۀ خودتان و علایق هنری­تان برایمان بگویید.

درود بر شما و خوانندگان ماهنامۀ ­ وزین­تان و سپاس بابت فرصتی که برای این گفتگو به من دادید. دربارۀ روز تولّد برایم تناقضی وجود دارد که شاید گفتنش خالی از فایده نباشد. آن دوره­ای که من به دنیا آمدم، شاید تاریخ دقیق تولّد بچّه­ ها مانند امروز چندان جدّی گرفته نمی­شد. چون قرار نبود کسی برای ما جشن تولّد بگیرد، به همین دلیل دانستن تاریخ دقیق تولّدمان چندان اهّمیّتی نداشت. پدر مادرها هر گاه فرصت پیدا می­کردند و از مشغله ­های روزمرۀ زندگی فارغ می ­شدند، یادشان می آمد که بچّه ­ای در خانه دست و پا می­زند که ممکن است در آینده ­ای نه چندان دور برای رفتن به مدرسه نیاز به شناسنامه داشته باشد. بر همین اساس بود که تاریخ تولّدم در شناسنامه در یکی از روزهای گرم تابستان در بیستم شهریورماه سال 1352 است؛ حال این که روایت ­های­ درست ­تر فامیل، تاریخ دقیق تولّدم را در یک صبح برفی در روز بیست و چهارم دی ماه 1351 مطابق با روز عید قربان می ­دانند. پس از شناسنامه نوبت تحصیلات مقدّماتی می­رسد که تا پایان دورۀ متوسّطه در همان زادگاهم؛ یعنی شهرستان شفت در بیست کیلومتری شهر رشت سپری شد که البته در گذشته «قصبه» گفته می ­شد. از سال 1371 که در دانشکدۀ تربیت معلّم آستانۀ اشرفیه مشغول تحصیل شدم تا سال 1373 که به استخدام آموزش و پروش بندر انزلی درآمدم، روزهای خوشی بود. پس از آن عشق به تحصیل زبان اجنبی راهم را به سوی رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی کشاند که البته نیمه ­تمام رها شد. در سال 1375  در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه گیلان قبول شدم و هم­زمان مکان کاری ­ام را هم به رشت انتقال دادم. کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی را هم در سال 1386 در دانشگاه مازندران به پایان بردم و بعد از آن برای همیشه عطای تحصیلات آکادمیک را به لقایش بخشیدم و تا امروز 27 سال است که بزرگ­ترین افتخارم آموزش ادبیات فارسی به فرزندان این مرز و بوم است که همچنان با همان شور و حرارت نخستین ادامه دارد.     

پرسش : چه طور شد که به فکر نوشتن رمان « گیلداد » افتادید و آیا قبلاً تجربه­ های دیگری در این زمینه داشتند؟

من نخستین گام در نوشتن را از همان دوران مدرسه با نوشتن نمایش­نامه و سرودن شعر برداشته بودم. اغلب نمایش­نامه­ ها را به کمک دوستانم روی صحنه می ­بردم و با همان بضاعت کم در شعر، گروه ­های سرود مدرسه را رهبری می­ کردم. البته شاید در این کار سهم دوستانم بیش­تر از من بود. ذوقم در دوران دانشگاه در اثر آشنایی با دوستان هنرور و آگاه، پایه و مایه بهتری گرفت. کمتر انجمن­ شعری و ادبی درگیلان بود که من به همراه دوستانم پا در آن نگذاشته باشم. نتیجۀ این کوشش و پیگیری­ این بود که در همان دوران دانشجویی یک تصمیم انقلابی گرفتم و شعر را برای همیشه رها کردم؛ چون احساس می­کردم که در شعر نمی ­توانم آن طور که دلم می ­خواهد به خودم نزدیک شوم. به عبارتی در شعر، خودم نبودم، امّا در داستان، « آنِ » من بروز و ظهور بیش­تری داشت. من در جایی به دنیا آمده بودم که زندگی تک تک مردمانش داستانی شنیدنی داشت. مادربزرگ پدری ­ام برایم یکی از بهترین راویان قصّه ­های کهن بود. هنوز طنین پرحرارت قصّه ­های این پیرزن شیرین ­سخن در گوشم زنگ می­زند. پدرش که در جوانی مُرده بود، کوزه ­گر بود و سُرنا می­نواخت. پدربزرگم که کودکی ­ام را در خانۀ کاه گلی با سقف‌ کُلشی ­اش سر کردم، در دوره ­های مختلف زندگی­اش شغل ­های عجیبی داشت. این آدم خوش­روی بلندبالا، با شانه­ های پهن، یک وقتی میراب و مأمور تقسیم آب زارعین بود و یک وقتی هم داروغۀ بازار قدیمی قصبه. پدرم می گفت: یک وقتی هم در دَم و دستگاه ارباب رفت و آمد داشت و این اواخر عمر که من درست یادم مانده است، شده بود راهنمای دفن اموات اهالی در قبرستان قدیمی شهر. به اعتبار این که قدیمی بود و می­ دانست کجای این قبرستان قدیمی هنوز یک جای خالی برای میّت تازه وجود دارد. این پیشه ­های جورواجور با خودش قصّه ­ها و روایت­ های شنیدنی زیادی داشت که گاهی در شب ­های سرد زمستان در دوداتاق زیرین کلبۀ کاهگلی، دور هیزم ­های برافروخته، نقل مجلس ما می­شد. قصّۀ گیلداد از لابه ­لای همین نقل­ ها و خاطرات سر برآورد و بال و پر گرفت و به شکل امروزی ­اش در پیکرۀ یک رمان ظهور کرد.

پرسش : از زمانی که شروع به نوشتن این رمان نمودید تا موقعی که به دست چاپ سپرده شد، تقریباً چند مدّت طول کشید؟  

بخش­های مختلف این داستان طولانی و پرحادثه در طول چهار دهۀ نخست زندگی­ام شکل گرفت و به صورت چند داستان کوتاه و بلند- که هرگز چاپ نشد- بروز و ظهور پیدا کرد؛ امّا به طور دقیق باید بگویم که از سال 1384 تصمیم گرفتم که این قصّه­های پراکنده را به شکلی منسجم بنویسم. گمان من در آغاز نوشتن یک داستان بلند تا پایان همان سال بود؛ امّا وقتی شروع کردم، قصّه مرا با خودش برد. روایت­های مردمی و نقل­هایی که از پدربزرگ و مادربزرگم شنیده بودم، دوباره در ذهنم زنده شد. هم­نشینی با         ریش­سفیدان محل، قصّه را بیش از آن چه که می­پنداشتم، گسترش داد. تاریخ پر فراز و نشیب گیلان هم دست از سرم برنمی­داشت. همه این­ها با من سر لج افتادند و این شد که نوشتن داستان پنج سال طول کشید. در این مدّت بارها متن را بازنویسی کردم تا این که بالاخره این درخت میوه­اش را داد. میوه­ای که خوشبختانه به مذاق خیلی­ها خوش نشست. 

پرسش : چرا برای چاپ رمان با ناشران گیلانی به رایزنی و مشارکت نپرداختید؟ 

اتّفاقاً برای چاپ رمانم نخست به دنبال ناشران گیلانی رفتم؛ یا قبول نکردند؛ یا پیشنهادشان برای چاپ در نظرم دندان­گیر نبود. از طرفی برای من بازار و گسترۀ پخش کتاب اهمیّت بیش­تری داشت. این همه منتظر نمانده بودم که کارم فقط در گیلان دست به دست شود. همین بود که به پیشنهاد دوستانم ترجیح دادم که بختم را با حوزۀ هنری بیازمایم. پاییز سال 1392 بود که رمانم را برای داوری و چاپ به حوزۀ هنری گیلان سپردم. خوشبختانه آن جا افراد هنرشناس و دلسوزی بودند که خیلی به چاپ رمانم کمک کردند. کار نقد رمان و مجوّز نشر آن به تهران کشید. چون منتقدان حوزه هنری گیلان فکر می­کردند که حیف است این کار در حوزۀ محدود استان ما زیر چاپ برود. در تهران منتقدان ادبی زیادی کارم را خواندند و نقدهای درخوری نوشتند تا این که سرانجام علیرغم همۀ        کش­و­قوس­های فراوانی که در طیّ این پنج سال تا چاپ رمان برایم اتّفاق افتاد، حوزۀ هنری پذیرفت که کارم را چاپ کند. به دنبال آن بود که انتشارات سورۀ مهر اقدام به چاپ رمان کرد. 

پرسش : رمان گیلداد بیشتر از آن که موضوع محور باشد، شخصیّت محور است. به عبارتی یک شخصیّت محوری به نام «گیلداد» برای برهه­ای از تاریخ گیلان انتخاب شده که وقایع رمان از منظر و زاویۀ دید او مورد کنکاش و تحلیل قرار گرفته است. آیا تعمّدی در این زمینه وجود داشته یا روند داستان این گونه می­طلبیده است؟    

عرض کردم که این رمان بارها بازنویسی شد و هر بار شیوۀ روایت تغییر کرد. گیلداد در آغاز تنها یکی از شخصیّت­های مثلّث عشقی این داستان بود تا یک درام عاشقانه شکل بگیرد. نگاه کردن از منظر او به یک دورۀ مهم تاریخی و اجتماعی در گیلان، شاید به طور اتّفاقی در ذهنم شکل گرفت. آن جا که داستان، پا را از یک دستمایۀ عاشقانه صرف فراتر نهاد و به شکل یک درام اجتماعی با        بن­مایه­های متنوّع فرهنگی و سیاسی گسترش یافت. گیلداد نماد یا سمبل یک نسل از جوانان آن دورۀ تاریخی است. نمونۀ آدم­هایی که هنوز هم دور و برمان زیاد می­بینیم. نمادی که امروز هم به گونه­ای دیگر ظهور و بروز دارد. چون هنوز همان دغدغه­ها و نگرانی­ها به شکل­های تازه­تری در متن فرهنگی و اجتماعی ما حضور دارد. چون دنیای ما خیلی تغییر نکرده است.فقط آدم­هایش هستند که پوست عوض کرده­اند. به قول مسیو داودخان قصّۀ ما : «ما سال­هاست در کورسوی تعالیم اشتباه، سناریوی مکرر وکهنه‌ای را تکرار می‌کنیم. تلاش برای آزادی و عدالت. بعد منکوبی و ناامیدی. این نقل امروز و دیروز ما نیست. این تراژدی قرن­هاست که دوش به دوش ما می‌آید. فقط زمان و مکان و شخصیت‌هاست که دایم پوست عوض می‌کنند.»

پرسش : چرا زاویۀ دید دانای کل محدود را برای روایت رمان خود انتخاب کردید؟     

احساس می­کنم روایت «دانای کل محدود» حس حقیقت­مانندی داستان را افزایش می­دهد. خواننده با شخصیّت­های داستان حس همزادپنداری بیش­تری پیدا می­کند و راحت­تر با حوادث و اتّفاقات غیرمنتظرۀ قصّه کنار می­آید.

پرسش : یکی از ویژگی­های خوب رمان شما، زبان شخصیّت­هایی است که به طور متمایزی نشان از طبقه، جغرافیا و اقلیمی دارد که در آن زیست می­کنند. چه طور به این مهارت چشمگیر در فوت و فن ظرافت­های زبانی دست پیدا کردید؟

من از کودکی در متن قصّه بزرگ شدم. با بسیاری از این شخصیّت­ها زندگی کردم و با اشتیاق پای صحبت­شان نشسته­ام. برای من گفتگو با این زبان چندان هم بیگانه نبود. از کودکی دور و بر من این آدم­ها را زیاد دیدم. در نوع روایت داستان­های­شان ریز شدم و کنجکاوی ­کردم. علاقه­ام به ساز و سال­ها تجربه­آموزی­ در وادی موسیقی هم شاید بیش از پیش مرا به اهّمیّت آوایی واژگان آشنا کرد. به ارزش سکوت در اوج کلام و حادثه. البته خوانش داستان نویسندگان بزرگ ایرانی همچون جمال­زاده، هدایت، چوبک، ساعدی، بزرگ علوی... هم در رسیدن به زبان ویژۀ خودم بی­تاثیر نبود. همین ویژه شدن زبان، دغدغه­ای بود که همیشه در من حضور داشت. هرگز نخواسته­ام در حدّ یک رونگار مقلّد بمانم. به همین دلیل، تمام تلاشم این بود که زبان ویژۀ خودم را پیدا کنم و خودم را به زبان شخصیت­های داستانم نزدیک کنم. همین سماجت و ریزبینی­ام در انتخاب واژگان بود که برخی از منتقدان، زبان اثر را یکی از ویژگی­های خوب رمان می­دانند.

 

پرسش : به نظر می­رسد رمان شما ویژگی­های تصویری خوبی برای تبدیل شدن به یک اثر فاخر تلوزیونی را داراست. اگر پیشنهادی در این زمینه به شما برای تبدیل اثرتان به یک سریال یا فیلم داده شود، می­پذیرید؟

نگاه تصویری و سینمایی هم یکی دیگر از ویژگی­های خوب رمان گیلداد است که همۀ منتقدان اثر روی آن تاکید داشتند. شاید این نگاه بیش از هر چیز ریشه در تجربه­های نمایشی دارد که در دوران نوجوانی و جوانی­ام دنبال می­کردم. در آن روزها بزرگ­ترین آرزوی من بازیگری در سینما بود که البته در گذر زمان به دلایلی رنگ باخت، امّا این نگاه همچنان در زبان نوشته­هایم جاری است. بیش­تر از حرف زدن دوست دارم تصویر ارائه دهم. بخش­های مختلف رمان مانند پلان­های(= نماهای) باز یک فیلم طرّاحی شده­اند که با فلاش­بک­هایی نرم روایت را پیش می­برند. این ویژگی شاید بیش از این که محصول کوشش باشد، زادۀ جوشش درونی من است. گمانم همین عامل درونی باشد که یک منتقد آگاه سینمایی چون شما احساس می­کند که در حال خواندن یک فیلم­نامۀ بلند است که قابلیت به تصویر کشیده شدن را داراست. البته به تصویر کشیده شدن این رمان برای من همان قدر با وسواس همراه است که نوشتن آن. من با خودم عهد کرده بودم که تا پیش از چهل سالگی هیچ کاری را به دست چاپ نسپارم. دلیلش هم برایم خیلی روشن بود. چهل عدد کمال آدمی است. در این سن آدمی از هیجان و احساسات زودگذر جوانی تا اندازۀ زیادی خالی می­شود و به پیشامدهای پیرامونش واقع­بینانه­تر نگاه می­کند. در مورد فیلم یا سریال شدن این اثر هم همان وسواس در درون من است. اگر روزی این اتّفاق بیفتد، دوست دارم این پیشنهاد از سوی کسی باشد که به همین اندازه یا بیش­تر، دلسوزی و وسواس داشته باشد.

پرسش : چرا عنوان « گیلداد » را برای رمان خود انتخاب کردید؟

انتخاب این اسم شاید بیش­تر به دلیل بار مفهومی و آوایی این واژه باشد. این نام به دلیل وجود دو مصوِّت بلند « ا » و « ی »   گوش­نواز و به قول فرنگی­ها ملودیک است. «گیلداد» یک اسم سرۀ گیلکی و به معنی «فرزند خاک» است که مسلّماً با فضای روایت ارتباط دارد. «گیلداد» گویا نام یکی از شاهان گیلان­زمین بوده است و در گذشته­ای نه چندان دور، بسیاری از گیلک­ها این نام را روی پسران خود می­گذاشتند که متأسّفانه در گذر زمان این نام زیبا به همراه بسیاری از نام­های زیبا و اصیل این مرز و بوم به فراموشی سپرده شد.

پرسش : تا این زمان که با هم گفتگو می­کنیم؛ میزان استقبال خوانندگان از رمان شما تا چه حدّی بوده است؟

الان شاید زمان مناسبی برای پاسخ دادن به این پرسش نباشد. کم­تر از سه ماه است که این رمان وارد بازار ادبیات داستانی ایران شده است و نمی­توان قضاوت کرد که تا چه اندازه می­تواند نظر خوانندگان را جلب کند. به خصوص این که خوانندگان رمان با  نام­های بزرگان داستان­نویسی ایران و جهان خو گرفته­اند و برای نویسندگانی چون من که تمام این مدّت با چراغ خاموش حرکت کرده­ایم، به دست آوردن ذائقۀ خوانندگان ایرانی کمی با دشواری همراه باشد. از طرفی فروش کتاب امروزه به یک تجارت مافیاگونه تبدیل شده است که در این زمینه دست ما کوتاه و خرما بر نخیل؛ امّا می­توانم با اطمینان اذعان کنم که در گیلان به همّت و تشویق دوستان خوبم، با استقبال خوبی مواجه شده است و توانست نظر بسیاری از خوانندگان را جلب کند. این رمان، با دستمایۀ «عشق، ترس و خشونت» در  گسترۀ پرآشوب اواخر مشروطه و هم زمان با قیام جنگل در گیلان نوشته است و به شهادت همۀ خوانندگان، اگرچه ممکن است در ظاهر طولانی باشد؛ امّا خواننده به خاطر تعلیق­های پرکشش آن هرگز در راه نمی­ماند و قصّه را حتماً تا پایان دنبال خواهد کرد.

پرسش : نوشتن داستان کوتاه سخت­تر است؛ یا رمان؟

مسلّماً نوشتن رمان به دلیل تعدد شخصیّت­ها، فراز و فرودهای قصّه، حفظ و گسترش طرح، وحدت روایی، هنر ایجاد کششی که بتواند خواننده را تا پایان یک قصّۀ طولانی با خو همراه کند، بسیار دشوارتر از داستان کوتاه است که در آن با معدودی شخصیت­ و برش یا برش­هایی محدودی از زندگی قهرمان قصّه مواجه هستیم. اگرچه نوشتن داستان کوتاه هم در یک قالب حرفه­ای ظرافت­ها و   دشواری­های ویژۀ خود را دارد که بر خوانندگان حرفه­ای داستان پوشیده نیست.

پرسش : خود شما به شخصه از میان نویسندگان ایرانی و خارجی، کدام یک را بیش­تر می­پسندید و آثارشان را تعقیب می­کنید؟     ­

در میان نویسندگان گذشته کارهای هدایت، علوی، ساعدی، گلشیری و سیمین دانشور قابل ستایش است. در میان هم­عصران، دولت آبادی، منیرو روانی­پور، عباس معروفی، ابوتراب خسروی و مصطفی مستور را می­توان از نویسندگان شاخص دانست که کم و بیش آثارشان را دنبال می­کنم. از میان نویسندگان بزرگ خارجی همچون بورخس، موراکامی، اورهان پاموک... شاید بیش از همه دلبستۀ گابریل گارسیا مارکز، نویسندۀ شهیر کلمبیایی، باشم. حسّی در زبان و نگاه او هست که با درونم بیگانه نیست.

پرسش : حال و روز داستان­نویسی در استان­مان را چگونه ارزیابی می­کنید؟ آیا امیدی به بهبود اوضاع در آینده وجود دارد؟

خوشبختانه استعدادهای فراوانی در همۀ زمینه­های هنری در گیلان وجود دارد که به دلیل فراهم نبودن زمینه­های لازم کمتر مجال شکوفایی پیدا می­کنند. اغلب ناشرین ما به دلیل شرایط بدی که در بازار کتاب و کتاب­خوانی وجود دارد، قدرت و توان خطر کردن ندارند و در این سال­های اخیر ترجیح داده­اند که در سایه حرکت کنند. سازمان­ها و ارگان­ها هم بودجۀ چندانی برای حمایت از هنر و هنرمند اختصاص نمی­دهند و ترجیح می­دهند، همان مقدار اندک را هم صرف تبلیغات سیاسی و گاه رزومه­سازی از افراد خود کنند. البته در این میان معدود ناشرانی هم هستند که هنوز می­توان به آن­ها تکیه کرد. حوزۀ هنری گیلان هم یکی از آن معدود نهادهایی است که افراد هنرشناس و دلسوزی در آن به کار مشغولند و تاکنون گام­های خوبی در زمینۀ شناساندن فرهنگ و تاریخ گیلان برداشته­اند که شایستۀ دست مریزاد است.  

پرسش : شما سالیان سال است که مشغول تدریس ادبیات در دبیرستان­های رشت هستید؛ آیا ذوق به نوشتن و میل به خواندن آثار ادبی را به دانش­آموزان خود هم منتقل می­کنید؟

برای من ادبیات، پیش و بیش از این که یک رشتۀ تحصیلی باشد، عشق و علاقه است. در خون من جاری است. من با آن در لحظه لحظۀ زندگی­ام نفس می­کشم. بنابراین «آن چه از دل برآید؛ لاجرم بر دل نشیند.» دوستانی که با من در تمام این سال­ها در کلاس درس بوده­اند، گواهی می­دهند که من با همۀ شور و حرارتم در کلاس حاضر می­شوم و این عشق را تا پایان کلاس در خود حفظ می­کنم. هنوز هم مثل بیست­وشش سال پیش تلاش می­کنم این حس را در دیگران برانگیزم و استعدادهای نهفته در میان بچّه­ها را کشف کنم و از تجربه­ام برای شکوفایی قلم­شان کمک بگیرم.

پرسش : کدام بخش از رمان گیلداد را بیشتر می­پسندید؟

نمی­توانم به یقین بگویم که کدام بخش از داستان را بیش­تر از بقیّه می­پسندم. مسلّماً همۀ فصل­ها از جهتی برای من کشش دارند؛ امّا می­توانم به یقین بگویم که نوشتن برخی فصل­ها برایم نفس­گیرتر و با وسواس بیش­تری همراه بود. دوست داشتم به بهترین شکل ممکن نگاهم را به خواننده منتقل کنم. نمونۀ این فصل­ها، فصل «سالار جنگل» است. کسی در درونم می­گفت که باید حقّ مطلب را نسبت به این بزرگ­مرد ادا کنم. این فصل بیش­ترین وقت مرا گرفت و بارها بازنویسی شد.

پرسش : برنامه آینده شما برای نوشتن چیست؟ آیا رمان دیگری برای چاپ در دست دارید؟

 «گیلداد» حتماً تجربۀ خوبی برای نوشته­های بعدی من است. دغدغۀ همیشگی من، زنده کردن اسطوره­های کهن در عصر آهن و پولاد است. دغدغه­های انسانی که از یک دورۀ نجیب و پاک بدوی به دوره­ای خاکستری و سرد پا نهاده و در آن گم شد. همین دغدغه در قصّۀ رمان تازه­ام جاری است. امروز که با شما حرف می­زنم، مراحل پایانی این رمان را در دست دارم. گسترۀ نگاهم در این رمان وسیع­تر از رمان گیلداد است. گمانم ذهن و زبان اثر پخته­تر باشد، امّا کشش داستان شاید به اندازۀ رمان گیلداد نباشد؛ امّا  نمی­توانم نگرانی­ام را در باب صدور مجوّز برای این رمان پنهان کنم. پنج سال انتظار برای چاپ گیلداد آدمی مثل مرا به آینده نگران می­کند.

پرسش : با سپاس از حوصله و سعۀ صدر شما. اگر در پایان نکته­ای مانده است که بخواهید به آن اشاره کنید، بفرمایید.

از شما به خاطر وقتی که به من اختصاص دادید، سپاسگزارم. برای ماهنامۀ خوب و ارزشمند «هنرسازان گیل» روزهای خوشی را آرزومندم.

 

================================================

 

« با نام خدا »

 

 نگاهی به رمان " گیلداد " برندۀ جایزه قلم زرّین

 

به قلم : مریم ابراهیمی

 

 

در این مختصر تلاش می­شود تا گوشه­هایی از رمان " گیلداد" برندۀ شانزدهمین دورۀ " قلم زرّین" از سوی انجمن قلم ایران، برای کسانی که تاکنون این رمان هنری و پر از کشش و تعلیق را نخواند­ه­اند، نشان داده شود. رمانی که خواندنش به همۀ هنردوستان و علاقه­مندان به حوزۀ فرهنگ و هنر توصیه می­شود و بی­گمان لحظات بسیار جذّاب و خوشی را با آن تجربه خواهند کرد.

بی­تردید باید گفت " گیلداد " داستانی زیبا و خواندنی است که هر آن کس را که کوچک­ترین شناخت و علاقه­ای هم به خواندن داستان­های بلند ندارد، مجذوب و مفتون خود می­کند. این رمان که به قلم آقای"حسن قلی پور (سدید)" نگاشته شده است، به تازگی توسط انتشارات سورۀ مهر تهران به بازار ادبیات داستانی ایران راه یافته است و در همین نخستین حضورش، از نظر نقادان ادبی کشور، برای ارزش­های مردم­نگارانه، نگاه بومی و اشراف نویسنده بر فرهنگ و شیوه زیست مردم گیلان در یک قرن گذشته مورد ستایش قرار گرفته است و برندۀ شانزدهمین جایزۀ قلم زرّین از سوی انجمن قلم ایران گردیده است.

قصّۀ این رمان- که تاریخ و ارزش­های فرهنگی- اجتماعی یک ملّت را همراه با باورها و اعتقادات بومی در لا ­به­ لای یک درام عاشقانه روایت می­کند- بر بستر یکی از پرآشوب­ترین دوره ­های تاریخ ایران اتّفاق افتاده است تا خواننده­­ را تا پایان قصّۀ  طولانی­اش همراه و در کشاکش ماجراهای پرحادثه­اش شریک ­کند.

قلم بسیار نرم و زیبا، طرح بسیار سنجیده، تعلیق­ها و کشش­های فراوان، فضاسازی ، شخصیّت­پردازی ، توصیف­های دقیق و بزنگاه­های مناسب همراه با اطّلاعات سودمندش در مورد تاریخ و اوضاع و روابط اجتماعی و فرهنگی گیلان در عصر مشروطه و همزمان با انقلاب جنگل سبب شده است که یک خوانندۀ حرفه­ای همچون من را وا­دارد که قلم به دست بگیرد و با نشان دادن گوشه­هایی از برجستگی­های این رمان خواندنی، دیگران را هم در این سفر زیبا و لذّت­بخش همراه کند.          

باید گفت که " گیلداد " روایتی است هنری، از بخشی از تاریخ  نانوشتۀ سرزمین ما. بخشی که توده­های مردم در آن نقش پررنگ­تری داشتند تا سران و شخصیّت­های سیاسی و اجتماعی که نام شان در لابه لای سطور تاریخ مسطور گردیده است. شاید تاکنون کتاب­ها و رمان­های زیادی در همین بستر زمانی نگاشته شده است، امّا زاویۀ دید ویژۀ نویسنده به حوادث این دوران و بی­طرفی او در برخورد با آرا و نگاه های متّضاد گروه ها و احزاب سبب شده است که حس حقیقت مانندی داستان بیش­تر شود و خواننده با شخصیت داستان ، همذات پنداری بیشتری داشته باشد.

  

در روزگار پرآشوب پس از انقلاب مشروطیّت، هنگامی­که مردم حاصل تمام جانفشانی­های خود در راه تحقق اهداف انقلاب را با دسیسۀ بیگانگان و خودفروختگان داخلی بر باد رفته دیدند، در گوشه و کنار این سرزمین کهن، زبان به مخالفت گشودند و خواهان برپایی اصول اساسی مشروطیّت شدند. اصولی که مبتنی بود بر قانون، عدالت، محترم شمردن حق آزادی و استقلال وطن. در این میان انقلاب جنگل یکی از درخشان­ترین اسناد مقاومت در برابر بیگانگان و خودفروختگان داخلی را رقم زد. مردان و زنان زیادی برای دستیابی به اهداف بلند این انقلاب مردمی، جان­شان را فدای مرز و بوم خود کردند. فقدان حکومت مقتدر و مستقل مرکزی، هرج و مرج در غالب ولایات ایران، مداخلات پی­درپی بیگانگان و ظلم و تعدّی بی­پایان ملّاکین، مردم را بر آن داشت که خود دست به اسلحه ببرند و علیه بی­عدالتی قیام کنند. این مبارزان چون در جنگل متمرکز بودند، « جنگلی » نامیده شدند.

داستان این رمان، در روزگار پرآشوب این قیام مردمی شکل می­گیرد. روزگاری که دسیسۀ بیگانگان، بیدادِ      وطن­فروشان تهی از حَمیّت، دست به دست خشکسالی، قحطی ساختگی و خرافات و باورهای غلط اجتماعی، زندگی را برای مردم تنگ می­کند. بیگانگان و عوامل داخلی­شان تلاش می­کنند تا مسبّب این قحطی و ناامنی را جنگلی­ها معرفی کنند و افکار عمومی را علیه آنان برانگیزند. در این رمان، رنج و جانفشانی زنان و مردانی ثبت شده که نامی از آن­ها در سطور تاریخ نیامده است. مردمی که با وجود همۀ مشکلات، تلاش می­کنند تا شعله­های بلند این انقلاب مردمی، به دست بیگانگان و عناصر داخلی­شان خاموش نشود.

" گیلداد " قهرمان رمان، جوان روستایی تحصیل­کرده­ای است که دلسرد از کشمکش­ها و انقلاب­های بی­ثمر، به دنبال آرامش و عشق سال­های کودکی و نوجوانی­اش« بمانی» است؛ امّا در این میان، رقیبی سرسخت و فروطینت -که کینۀ کهنه­ای در خاطرش دارد- سدّ راهش می­شود. « بهرام­خان » اصرار دارد تا به هر قیمتی، « کدخدا » را به وصلت دخترش، بمانی، با پسر مصروع خود « گودرز » راضی­ کند و گیلداد را از مسیر راه تنها پسرش کنار بزند. از گیلداد می­خواهد که عشق دیرین خود به بمانی را با تهدید و تطمیع به فراموشی بسپارد؛ امّا گیلداد زیر بار نمی­رود و حاضر نمی­شود که جایش را با پسر مصروع و دایم­الخمر ارباب عوض کند.

«...دلش سخت برای بمانی می‌تپید. نگران خاموش شدن چراغی بود که باد در سر داشت. دوست داشت همه­چیز به همان روزهای خوش کودکی و نوجوانی‌اش برگردد. روزهایی که خیالش دایم بال در می­آورد و در آسمان خانۀ کدخدا پر می­کشید. روزهایی که هر وقت دلش می‌گرفت، روی تپۀ گِلی کنار شالیزارشان می‌نشست و ملودی « رعنا » را با نی­لبک کوچک چوبی و دست­سازش می‌نواخت. بعد منتظر می‌ماند تا نغمه‌ها بال دربیاورند و تا قلب بمانی پر بکشند. آن­وقت بود که دیگر بمانی هم آرام و قرار نداشت. بهانه‌ها بود تا او بتواند با دامن بلندِ چین­دار و روسری زرد رنگ - که دو سرش را همیشه از شانه‌ها عبور می‌داد- سوار بر مادیان سفیدش از گذر زمین‌های کدخدا بگذرد و با تبسّمی شیرین، خیال عاشقش را تا مدّت‌ها با خودش ببرد...»

« میرزاعبدالعلی » پدرگیلداد، از مبارزان قدیمی مشروطیّت و از طرفداران پرشور انقلاب جنگل است. او ملّای      مکتب­داری است که عاقبت به دلیل مخالفت با ارباب و پافشاری بر عقاید انقلابی­اش- به تحریک حاسدان- ناجوانمردانه کشته می­شود. گیلداد که بی­خبر از ماجرا برای ادامۀ تحصیل در راه تهران است، در نیمۀ راه گرفتار بند روس­ها می­شود. پس از آزادی به دنبال خواب­های آشفتۀ خود، به « گیلده » برمی­گردد و شاهد مرگ نا به ­هنگام پدر و آشفتگی و هراس مردم از اجنّه می­شود. از جنگل هنوز بوی باروت شنیده می­شود و در روستای گیلده - که بسیاری از حوادث رمان در آن اتّفاق می­افتد- خشکسالی و مزاحمت­های وقت و بی­وقت اجنّه­ای که پیوسته به تنها آبگیر روستا دست­درازی می­کنند و آرامش زندگی مردم را به هم می­زنند.

در نخستین بخش رمان، گیلداد و عدّه­ای از اهالی، همراه یک امنیۀ جوان هستند که مأمور شده تا شرّ این موجودات خبیث را که خود بیش از همه از آن­ها وحشت دارد، از سر آبادی کوتاه کند؛ امّا آن شب هول­ناک،       بی­نتیجه و پراضطراب به صبح ناامیدی می­انجامد. وسعت خشکسالی و هراس از اجنّه، مردمی ­را که از حِرز و دعاهای «حکیم­شفیع» و تفنگ و سرنیزۀ امنیه­ها ناامید کرده بود، فریفتۀ زبان چرب و نرم مرد ایلیاتی دوره­گردی     می­کند که قرار است به کمک پیرزنی جن­گیر، بلای اجنّه را از سر اهالی کم کند.

« مکاری ایلیات هر سال بعد از دروی محصولات، سر و کلّه‌اش پیدا می‌شد؛ امّا این بار شامّۀ تیزش او را زودتر از موعد به گیلده کشانده بود. مثل همیشه بساطش را روبه­روی سلمانی اوستا محمود، زیر سایۀ بلند یک چنار کهنسال پهن کرد. بساطی که در آن از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شد. زنش با صورتی سیاه و آفتاب سوخته، پشت بساطش می­نشست و چانه‌اش گرم بود.

- تصدّق‌تان بشوم! سی چی گمان می‌کنید که هزار فرسنگ، هم­عنان مال‌ها راه کوبیدیم و آمدیم این­جا. وقتی شنیدیم بلا به جان­تان افتاده، خواب را به چشم‌مان حرام کردیم. می‌دانید با چه بدبختی این ریزه برگ‌های سُداب را  بار قاطر کردیم و از کوه کشاندیم پایین. با چه زبان­چرخانی آن جهود لعین را راضی کردیم تا این زُفت یابس و کفرالیهود را به ما بفروشد. حسابی جرّ کردیم تا راضی شد که به گزاف به ما بفروشد. می‌گفت: مومیایی به عزیزتر کسم نمی‌دهم. گفتم: ملّت دلش خین است از دست از ما بهتران. دل سنگش نرم نمی‌شد. در زنجان مَردم دو روز پای کوره تا صبح نخوابید تا سی شما کارد بسم­الله نشان بسازند و دفع هر چی بلای از این آبادی بشود به پنج تن آل عبا ! »

به گمان من شخصیّت مکاری ایلیات و «پیرزن جن­گیر» از بدیع­ترین و بی­نظیرترین شخصیت­های خلق شده در ادبیات داستانی ایران است. گمان نکنم خواننده­ای بتواند تا پایان این دو فصل بسیار نفس­گیر، کتاب را از دستش رها کند. دیالوگ­های سنجیده همراه با توصیف­های دقیق و اطّلاعات سودمند در مورد باورها و عقاید عامّۀ مردم همراه با کشش و جذبه­ای که تا پایان ماجرا خواننده را رها نمی­کند، از زیباترین بخش­های این رمان شمرده می ­شود.

در این میان ورود غریبه­ای زخمی، مسیر داستان را به سمتی دیگر می­کشاند. گیلداد که از ماهیّت غریبۀ زخمی باخبر شده است، سعی می­کند به دور از چشم همه، جنازه­اش را دفن کند و در فرصتی مناسب، نامه­های همراه او را به دست رابطین جنگل در رشت برساند؛ امّا حماقت و دستگیری دوست و پسرعمّه­اش، « موتا » سبب می­شود که پای گیلداد به تعقیب و گریزهای پرماجرایی کشیده شود که خواندن داستان را بسیار شیرین­تر و گیراتر می­کند. به خصوص تعلیق­ها و توصیفات بسیار زیبایی که خواننده را بی­اختیار مدهوش می­کند و تا پایان این رمان پرماجرا و رمانتیک با خود همراه می­گرداند.

گیلداد که تهمت پناه دادن به فراری جنگلی و قتل عمویش، مام­ولی-که از سرسپردگان به ارباب است-را به دنبال دارد، از ترس جان خود و هراس از این­که مبادا نامه­ها به دست تفنگچی­های ارباب یا قزاق­های حکومتی بیفتد، آن­ها را جایی امن پنهان می­کند و به ناچار از گیلده به رشت می­گریزد. در آشفتگی و سردرگمی شهری که گرفتار هرج و مرج و نزاع آشکار و پنهان جنگلی­ها با روس­ها و انگلیسی­های اشغالگر است، صدای طبل و شیپورهای نابه­هنگام، او را با مردم هراسانی همراه می­کند که سراسیمه به سمت قُرق کارگزاری روس­ها می­دوند. جایی­که قرار است « شریف­الاطبا »، سردستۀ جنگلی­های شرق گیلان، را در ملأعام اعدام کنند. گیلداد شاهد حادثه­ای ناخوشایند است؛ بی­آن­که بداند، این اتّفاق نامبارک با او و سرنوشت آن نامه ها ارتباطی تنگاتنگ دارد.

« شریف­الاطبا با متانتی بی‌مانند به چوبه‌ی دار چشم دوخت و لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشست. مردم هنوز انتظار می‌کشیدند تا در آخرین لحظات جمله‌ای از دهانش بشنوند؛ امّا او چیزی نگفت. در کمال خونسردی و بی‌اعتنایی، عینک دسته مفتولی‌اش را از چشمش برداشت. طناب دار را در گردنش انداخت و ریش‌های بلند و جوگندمی‌اش را از لا به لای طناب بیرون کشید. نگاه مظلومانه و رفتار شجاعانه‌اش، جمعیّت را تحت تاثیر قرار داد. گیلداد-بی‌آن­که پیش از این شریف­الاطبا را دیده باشد، حسّی انسانی نسبت به او در دلش احساس می‌کرد. با تمام وجود نگران مرگ او بود. دلهره و اضطراب او را با مردمی هم­صدا کرد که پیوسته فریاد می‌کشیدند: « آزادش کنید! آزادش کنید!...» به اشارۀ میرپنج ایّوب­خان، صدای طبل و شیپورها چنان بلند شد تا صدا به صدا نرسد؛ امّا فریاد مردم هیمنۀ شیپورها و طبل‌ها را در هم می‌شکست و خاموش می‌کرد. جوان عکّاس سه پایۀ دوربینش را رو به طناب دار در زمین نشاند. میرپنج ایّوب­خان، به اشارۀ والی گیلان فرمان اجرای حکم را به مأمور روی­پوشیده صادر کرد. دژخیم کنار نیمکت چوبی ایستاد و زنجیرهای ضخیم را از پاهای لاغر و نحیف شریف­الاطبا جدا کرد. جوان عکّاس لنز دوربینش را باز کرد تا سراپای محکوم در کادر بیفتد. قزاق‌ها لولۀ تفنگ‌شان را به سوی مردم گرفته بودند و پاهای‌شان می‌لرزید. دژخیم گرۀ طناب را بالای گردن شریف­الاطبا محکم کرد. دست‌های محکوم را به پشت بست. مردم هم­چنان بی‌پروا فریاد می‌کشیدند: « آزادش کنید! » با اوج گرفتن بلوا، فشار مردم ستون جلوی قزاق‌ها را فرو ریخت. صدای چند گلوله در گسترۀ آسمان پیچید. مامور اعدام می‌خواست چشمان شریف­الاطبا را ببندد؛ امّا اجازه نداد. به اشارۀ میرپنج، دژخیم با دستپاچگی نیمکت زیر پای شریف‌الاطبا را کنار زد. شریف­الاطبا آخرین نفس‌هایش در گلو خفه شد. دست و پایش از حرکت ایستاد. صورتش کبود شد و به یک ­باره ریسمان روحش از جامۀ کالبد گسست. آفتاب تمام انوار طلایی‌اش را در سیمای نورانی او خلاصه کرد.»

گیلداد که از نزدیک شاهد چنین واقعۀ هولناکی است، به کمک گاری پیرمردی به نام « شاجان » از غایلۀ اعدام شریف­الاطبا خلاص می­شود. او در شهر ماهیّت ترس و اضطراب را دیگرگونه می­بیند. اربابان تازه­ای که دیگرگونه بر گردۀ انسان­ها سوارند و به بهره­کشی از آن­ها مشغولند. از یک ­سو جنگلی­ها و از سوی دیگر تنش­های سنت­گرایانی چون« آقا شیخ میرزا حسن واعظ » و ملّی­گرایانی چون« مجدالکُتّاب » و دگراندیشانی چون« مسیو داوود خان » تا مدّت­ها او را دچار کشمکش­های ذهنی می­کند تا جایی که در شهر هم دیگر امنیّت جانی ندارد. سالدات­های روسی و قزّاق­ها که او را در کشتن و زخمی کردن دو افسر مست روسی دخیل می­دانند، در به در دنبالش هستند و برای زنده­اش جایزه تعیین کرده­اند. او دیگر نه در گیلده و نه در هیچ جای گیلان امنیت جانی ندارد. او که ناخواسته در کشاکش ماجراها درگیر شده است، تصمیم می­گیرد به عشق بمانی پایبند بماند و به جای فرار از گیلان به     جنگلی­هایی که در تنگنا و محاصره هستند، کمک کند. گیلداد وقتی درمی­یابد که نامه­های همراه غریبۀ زخمی به قلم شریف­الاطبا برای جنگلی­های غرب گیلان است، تصمیم می­گیرد که علیرغم خطراتی که بازگشت به گیلده تهدیدش می­کند، برای کمک به جنگلی­هایی که از کمبود مالی و اسلحه و مهمّات رنج می­برند، به گیلده برگردد و نامه­ها را بردارد و به دست رابطین جنگل برساند. به کمک  شاجان از راهی جنگلی و مخوف، مخفیانه به زادگاهش برمی­گردد تا نامه­ها را با خودش بیاورد. به سفارش شاجان، ابتدا به دیدار کدخدا می­رود. به خانه­ای که بیرق­های سیاه و گردسوزهای روشن نگرانش می­کند.

«خانه­ای که پیش از این دوست داشت با نگاهش در کوچه­- باغ‌هایش بدود. در اطرافش چشم­چرانی کند و به زشتی این کار توجّهی نداشته باشد. این تنها گناهی بود که از آن لذّت می‌برد. از نگاه دزدیدۀ بمانی هرگز احساس سیری نمی‌کرد. حاضر نبود این گناه را با هیچ ثوابی معاوضه کند. بمانی به بهانه‌ای از پلکان بالا می‌رفت. روی تالار-گردش ایوان، رو به حیاط خانه می‌ایستاد. از آن بلندی گلیم‌هایی را که هرگز غباری بر آن‌ها ننشسته بود، تکان می‌داد و دزدیده به او لبخند می‌زد. این تمام آن عشقی بود که آن‌ها در غیاب نگاه‌های غریبه با هم معامله می‌کردند.»

این بار برخلاف انتظارش روی ایوان خانۀ کدخدا، دیگر از آن نگاه­های دزدیده­ و عاشقانه خبری نبود. آن­جا کدخدا با چشمانی بی­فروغ از حادثه­ای هولناک خبر می­دهد که روانش را می­آشوبد. مرگ مشکوک و نا به ­هنگام بمانی گیلداد را از همه­ چیز و همه ­کس دلسرد می­کند. نیمه ­شب وقتی آشفته و گریان به آبگیر می­رسد تا نامۀ همراه پیک جنگلی را بردارد و برگردد، با جنّی رو به رو می­شود که مدّت­هاست آرامش اهالی را بر هم ­زده، زندگی را برای مردم تلخ ­کرده است، او که سلّانه سلّانه به سمت آبگیر می­آید تا رفتارهای شیطانی­اش را از سر بگیرد، ناباورانه در پایان ماجرا گرفتار گیلداد می­شود و پرده از چهرۀ خبیثش برداشته می­شود.

در فصل پایانی داستان، وقتی گیلداد به همراه نامه­ها به گورستان بقعۀ ذوالپیر برمی­گردد تا برای آخرین­بار با بمانی خداحافظی کند، ناباورانه با دشمن پرکینه­اش گودرزخان رو به رو می­شود. کسی که مست و دیوانه­وار قصد کشتنش را دارد و ناباورانه اعتراف می­کند که در جنایت­های بسیاری به کمک دیگران دست داشته است. در این بخش    گره­های داستان به نرمی با پیش­زمینه­هایی که به خواننده داده شده بود، آرام آرام گشوده می­شود و خواننده با کمی کوشش ذهنی می­تواند حلقه­های گسسته این زنجیر را به هم وصل کند و زنجیرۀ منظّم روابط علّی و معلولی این قصّۀ پرکشش را در ذهنش تداعی کند.

« در گرگ و میش گورستان بقعۀ ذوالپیر، تنها شاهدان زنده‌ای که مرگ گودرزخان را به چشم دیده بودند، آرام گرفته، پشت به پشت هم به سرنوشت تلخ‌شان می‌اندیشیدند. اسب سیاه و تنومند گودرزخان کوفته بود. گیلداد آشفته. روی انگشتانِ دست و پایش احساس کرختی داشت؛ امّا تنش داغ بود و متوجۀ خونی نمی­شد که از پهلوی راستش می‌جوشید. گودرزخان در همان یک لحظه که خودش را به او چسباند، چاقو را تا نیمه در پهلوی راستش فرو برد. کنار پلکان بقعه نشست. به آرامی چاقو را بیرون کشید. با سرانگشت، نتوانست خونی را که از پهلویش می‌جوشید، بند بیاورد. پیراهنش را درآورد و به دور زخم بست. پلک‌هایش دایم می‌افتاد و عرق گُله­گُله از پیشانی‌اش می‌تراوید. درد و خستگی آرام­آرام بی‌رمقش کرد. پاهایش از نفس افتاد. احساس کرد که دیگر نمی‌تواند خودش را به خانۀ کدخدا برساند. کشان­کشان از پلکان بقعه بالا رفت. صورتش را به صندوقچۀ چوبی چسباند و طاق­باز نشست. خون روی حصیر کف بقعه لخته شده بود. لحظاتی بعد، بی‌اختیار پلک‌هایش روی هم افتاد. در خواب دید که از خانۀ کربلایی، صدای قرآن­خواندن به گوش می‌رسد. نزدیک‌تر رفت. همۀ اهالی در حیاط خانه جمع بودند. پدرش، میرزاعبدالعلی، هم بود. موتا و همۀ کسانی که نبودند. کربلایی با حالتی گریان، خودش را روی تابوتی می‌انداخت که باران گِل­آلود و تندی ذرّه ذرّه آن را در زمین فرو می‌برد. در همهمۀ جمعیّت، طنین نرم و نازکی را می‌شنید که صدایش می‌کرد. بمانی بود. همین­که نگاهش را برگرداند، از خواب پرید. باران به تندی می‌بارید. در حیاط بقعۀ ذوالپیر، کدخدا درست میان چهارچوبۀ در ایستاده بود و صدایش می‌کرد. شاجان با همان لبخندهای همیشگی کنارش بود و برای گیلداد دست تکان می‌داد. هر دو بارانی پوستی روی سرشان انداخته بودند. کدخدا تکیه به عصایش داشت و با تردید و نگرانی به اطرافش نگاه می‌کرد. گوش‌هایش را تیز کرده بود تا شاید از لابه­لای رگبارهای نقره‌ای باران، شیهۀ اسبی را بشنود که در همان حوالی پرسه می­زد. »

=============================================================================================

 

نقدی بر رمان« گیلداد »

نوشتۀ حسن قلی پور(سدید)

                                                           نوشتۀ : بهنام وزیری­زاده

نویسنده، کارگردان و منتقد ادبی

در سال­های حاکمیت سیاه سلسله­ قاجار بود که اقتصاد در هم شکسته­ی ایران، جنگ­های خانمان­سوز با روسیه­ تزاری - که شکستی سنگین را در پی داشت - فقر روز­افزون، قحطی و گرسنگی، بیماری­های همه­گیر، استبداد کلاسیک و درنده­خوی سلاطین قاجار، بیسوادی و ناآگاهی وسیع توده­های مردم، رفته رفته شرایطی را پدیدآورد که از اواخر قرن نوزدهم میلادی نشانه­هایی از گرایش جامعه­ی قرون وسطایی ایران به ایجاد اصلاحات اجتماعی و بیرون آمدن از پیله­ی تنگ عقب­ماندگی دیده می­شود. وجود روشنفکرانی چون میرزا جهانگیرخان شیرازی، میرزا آقاخان کرمانی، میرزا فتحعلی آخوند­زاده...که در اندیشه­ی اصلاحات اساسی بودند؛ مبارزات پیگیرانه­ی روحانیون روشن­ضمیری چون آیت الله طباطبایی و بهبهانی، ملک­المتکلمین، سید جمال واعظ و افزون بر این­ها، انقلاب 1905 در روسیه - که پس لرزه­هایش به ایران هم رسیده بود - سرانجام منجر به وقوع "انقلاب مشروطیت "  گردید. انقلابی که جامعه­ی از حرکت بازمانده­ی ایران را در سطوح بالاتری از زمان به پیش راند، زنان را وارد عرصه­های نوین اجتماعی کرد، ادبیات را زبانی نو بخشید و در یک کلام زمینۀ ورود جامعه­ی ایران را به سدۀ تازه متولد شده، آماده  نمود. گرچه این خیزش آن گونه که می­بایست به ثمر نرسید و سرانجام در هم شکسته شد؛ ولی دیری نپایید که ققنوس­وار بر خاکستر خود زاده شد. شورش­هایی در گیلان، آذربایجان و خراسان به وقوع پیوست که هر یک بسان اخگری سوزان، آتش به هیمه­ی ارتجاع و ضد انقلاب زد... رمان " گیلداد " دقیقا بر همین بستر زمانی و تندباد تاریخ در ذهن خلاق نویسنده­اش شکفته می­شود، می­بالد و به بار می­نشیند...در این مقاله­ی کوتاه، برانیم که به برخی از ویژگی­های بنیادین این رمان جذاب و خواندنی که در «انتشارات سوره» به زیور طبع آراسته شده است، اشاره کنیم.

 

1

 پیش از هر چیز بایسته است که از ارزش­های مردم نگارانه، نگاه بومی و اشراف نویسنده بر فرهنگ و شیوه­ی زیست مردم گیلان- به ویژه در یک قرن پیش- سخن بگویم. در مورد بالزاک گفته­اند که می­توان از روی رمان­های او پاریس را در قرن نوزدهم بازسازی کرد. نویسنده در نگارش رمان" گیلداد " به خوبی این را به اثبات رسانده که رهروی همین راه است. او با دقتی تمام، مراسم بومی فراموش شده­ای چون «عروس گوله» را از زبان «شاجان» نقل می­کند. به میان آوردن  این مراسم، به هیچ رو بی­ارتباط به قصّه نیست. نویسنده در پی آن است که این مراسم بومی به پیوندی آشکار با بخش پایانی رمان یعنی لحظۀ رویارویی گیلداد و گودرز خان منجر شود. گودرز خان همانند شخصیت " کوسه " در عروس گوله است و در مقابل،  گیلداد با سری تراشیده و رویی سیاه شده با زغال، به "غول " عاشقی می­ماند که ناکام از عشقی است که به خاطرش جنگیده است. رمان مشحون از زبانزدهایی است که برخی از آن­ها امروزه از اصالت زبان گیلکی فاصله گرفته­اند.  

«حصیری که در خانه رواست، بر مسجد حرام است.»

«هم از کره­ی ماسال افتادیم، هم از خرمای بغداد»

«چشم شور آزاد دار را از ریشه می­کند.

 در جای جای رمان، به مناسبت به شیوه­های درمان سنتی اشاره می­شود که به راستی واجد ارزش­های مردم­شناختی است. همچنین رمان مشحون از واژگان گیلکی است.(کندوج ، ماشه ، اویستی ،کتره...) که تنها برخی از این واژگان در فضای روایت تشریح شده­اند و چه شایسته بود که نویسنده­ی محترم جایی را در پایان کتابش برای توضیح آن واژگان در نظر می گرفت. در این میان نفوذ واژگان روسی در این زبان هم قابل توجّه است. واژگانی مانند: لوتکا (قایق )، پاپروس (سیگار)، مالا (ماهیگیر)...

 

2

     نگاه نویسنده در این رمان بر بستری تاریخی شکل می­گیرد و تاریخ بهانه­ای می­گردد تا او دنیای ذهنی خود را در آن بنا کند و از پنجره­ی خود به وقایع تاریخی بنگرد. به عنوان نمونه؛  فصل مربوط به اعدام «شریف­الاطباء» یادآور اعدام تاریخی دکتر حشمت­الاطباء، از قهرمانان انقلاب جنگل، است. از سویی دیگر، نیم نگاهی ظریف به ماجرای "بر دار کردن حسنک وزیر "در تاریخ بیهقی دارد. وجه اشتراک این دو، نیمه عریان کردن حسنک و دکتر شریف الاطباء و سنگ زدن بر آن بزرگ­مردان دلاور است. شریف­الاطباء نیز چون حسنک وزیر سخنی نمی گوید و تنها با سکوت خود جهانی از مفاهیم انسانی را فریاد می­زند. مادرش نیز همانند مادر حسنک، زنی است "جگر آور" و دلیر که چنان فرزندی که مایه­ی فخر تاریخ  است، پرورده­ی دامان اوست.

 

 3

  نکته­ی دیگر، نگاه سینمایی و تصویری نویسنده در بسیاری از فصل­ها و بندهاست. تا آنجا که گاه احساس می­شود در حال مطالعه­ی یک فیلم­نامه هستیم و این امتیاز کوچکی نیست. در این اثر خواننده با فلاش­بک­هایی که بسیار نرم و دلپذیر طراحی شده است، روبروست. تصویرسازی­های شاعرانه و توصیفات دلنشین از طبیعت گیلان به زیبایی تمام ارائه شده است و بی گفتگو این حس را در ما برمی­انگیزد که نویسنده فضاهایی را که توصیف کرده است، به خوبی می­شناسد و بر آن­ها وقوف کامل دارد. تا آن­جا که می­توان حدس زد، گویا کودکی­اش را در دل این طبیعت بکر و زیبا سپری کرده است.

 

4

فصل­های رمان تا حدی قائم به ذات­اند، به گونه­ای که برخی از آن­ها را می­توان با مختصر پرداختی به عنوان داستان کوتاه و به شکلی مستقل ارائه داد. به عنوان نمونه دو فصل "مکاری ایلیات" و "جن گیر " را می­توان در هم ادغام نمود و به عنوان داستانی کوتاه ، پرخون و جاندار به چاپ رساند. اصولا همین قائم به ذات بودن، ویژگی بسیار مثبتی برای این رمان شمرده می­شود، زیرا خواننده با کنار هم چیدن تصویرهای ارائه شده می­تواند فضاهای میانی را با خلاقیت خود پر کند. بدون تردید خواننده­ی حرفه­ای خواهد توانست در سیر تحول رمان با نویسنده همراه و سهیم گردد و در واقع، به نوعی لذت زیبایی شناسانه­ی ناب دست یابد.

 

5

        موضوع دیگر، تشابه و نزدیکی قلم نویسنده­ی رمان به قلم استاد غلامحسین ساعدی، به ویژه در "عزاداران بیل" است. شباهت دلپذیری که بی­گفتگو اثری از تقلید در آن نیست و احتمال دارد وی تحت تاثیر استاد ساعدی باشد. شیوه­ی قالب­بندی رمان نیز قدری به اثر غلامحسین ساعدی شباهت دارد. نگاه نویسنده هم­سطح با توده­های زحمتکش جامعه و شانه به شانه با آنان پیش می­رود. او زبان گویای درماندگان است و از درون آنان با کلام­شان سخن می­گوید.

 

6

 رمان " گیلداد " از نظرگاه ادبی هم مورد توجّه است. قلم نویسنده تصویرآفرین است و مشحون از ایماژ یا عناصر زیبایی سخن که سبب گردیده است رمان از نظر ارزش­ ادبی در جایگاهی درخوری بنشیند.

الف) تشبیه :

«شاخه ­ها را همچون دستان کشیده­ی اشباحی می­دید که هوهو کشان به سمت گلویش هجوم می­آورند.»

«خانه­ های پراکنده و کاهگلی با سقف­های کُلشی مثل کلاهی حصیری بودند که لبه­هایش را تا زیر پلک­ها پایین کشیده باشند.»

« مردم اطراف سکو جمع شده بودند و  به چوبه­ی داری چشم دوخته بودند که طناب حلقه شده­ی ضخیمش همچون اژدها دهان باز کرده بود و برای بلعیدن سری بی­تابی می کرد. »

ب) استفاده از ترکیبات کنایی و استعاری  که نوعی پیچش و گردش لطیف و شاعرانه به اثر می بخشد.

 «آفتاب آرام آرام پشت کوه­های تالش غروب می­کرد. گرده­های زعفران­رنگ روی علف­های هرز و سرخس­های وحشی دو طرف جاده پاشیده شده بود.»

«...چون تیغ­های دو دَم آفتاب روی پلک­های داغش نشست، از رختخوابش جدا شد.»

« خضاب خون روی صورت رنگ پریده­اش نشست و از میان ریش­های بلندش چکید. »

پ) کاربرد تشخیص : از آن جا که رمان گیلداد روستا محور است و روستائیان پیوند دیرینه و زنده­ای با طبیعت دارند، در ذهن و زبان نویسنده همه چیز جاندار(=آنیمیسمی) و گاه انسانی جلوه می­کند.

«سپیدی لحظه به لحظه سینه­ی تاریکی را می­شکافت و روی جاده­ی مال­رو پیش می­آمد.»

«وقتی آفتاب نشست، مردها کم کم سر و کله­شان پیدا شد.»

«یک پایش را روی پله­ی مرمری گذاشته بود که روی دوش ابرها بالا می­رفت.»

ت) کاربرد نام آواها  : نویسنده در جای جای اثرش با به کارگیری «نام­آواها» ، علاوه بر ایجاد موسیقی درونی در بافت بومی رمان، به باورپذیری فضای آوایی رمانش یاری رسانده است. به عنوان نمونه می­توان به نام­آواهایی چون «خش خش ، هوهو، عوعو ، شُر شُر ، قیژ قیژ ، خِرت خِرت ، قور قور... اشاره کرد.

ث) فضاسازی و صحنه­پردازی : نویسنده توانسته است به گونه­ای قابل قبول، به توصیف صحنه­ها و  فضاها اقدام نماید. به عنوان نمونه، زمانی که گیلداد دچار تردیدی کشنده می­شود و گمان می برد که شاید شاجان او را به ماموران حکومتی فروخته باشد، با  توصیف «زوزه­ی کشیده­ی شغال­ها و بی­تابی زنجره­ها » ( ص: 363 ) کافی است که این حس  را به خوبی به خواننده­اش منتقل کند.

 نمونه­ی دیگر؛ زمانی است که گیلداد هنوز از مرگ بمانی آگاه نشده است.«آسمان سیاه و گرفته بود. ماه پیدا نبود و ستاره­ای چشمک نمی­زد.» (ص: 447)  همین شیوه­ی صحنه­آرایی، خواننده را با احساس مبهم گیلداد همراه می­کند، او که پیش از گیلداد از ماجرای مرگ بمانی آگاه شده است و یک گام از او جلوتر است، دقیقا احساسی مضاعف از دلسوزی، هم­ذات­پنداری و تزکیه­ی نفس(=کاتارسیسم که تراژدی نویسان کلاسیک یونان پیوسته در پی آن بودند.) در خواننده پدید می­آورد. این گونه توصیف صحنه­ها که در نهایت "ایجاز" صورت گرفته است، تا اندازه­ای، هایکوهای ژاپنی را در خاطر خوانندۀ سخن­شناس زنده می­کند. هایکوسرایان در نهایت کمینه گرایی (= مینی مالیسم) تصویرهای منفردی را  کنار هم پیوند می­زنند تا به مفهومی تازه دست یابند. گذشته از این دو نکته، تصویری که از فضای صحنه ارائه می­شود، دارای نوعی " نورپردازی " نیز هست. همه چیز تیره و در محاق است. نوری بسیار ضعیف بر صحنه تابانده شده  و تاریکی بر همه جا بال گسترانیده است. نمونه­ی کلاسیک این نوع   صحنه­پردازی را می­توان در "جنایت و مکافات " شاهکار «فئودور داستایوسکی» نیز  مشاهده کرد.

  ج) به کارگیری سطوح گوناگون زبان : در این رمان، کاربرد زبان فارسی در چند گونه و سطح متفاوت و مجزا از هم دیده می­شود که نویسنده با چیرگی تمام آن را به نمایش گذاشته است. این گونه­های زبانی عبارتند از :

1. زبانی فاخر و ادیبانه که ویژه­ی نویسنده است. این زبان بسیار زیبا، اندیشمند، چالاک و هوشیار است. کلام شاعرانه­ای که در این سطح از کاربرد زبان فارسی جریان دارد، لبریز است از تصویرهای جاندار، نازک­خیالی­های شاعرانه و انواع صُوَر خیال که پیش از این در موردش سخن گفتیم.    

2. زبانی ساده و بی­آلایش که ویژه­ی روستائیان است و در نهایت سادگی و صداقت جریان دارد. زبان توده­های مردم، مستقیم و فاقد پیچیدگی­های روشنفکرانه است و ضرب­آهنگی آرام دارد.

3. زبان پر تفرعن و کینه­توزانه که ویژه­ی خان و خان­زاده است. البته در زبان گودرزخان، سراسر نشانه­های آشکاری از لومپنیزم، لودگی و هرزه­گویی نیز دیده می­شود.

4. زبانی واپسگرایانه و مهجور که کوچک­ترین قرابتی با زبان زنده و چالاک فارسی ندارد. این زبان در چند جای رمان در اعلامیه­های دولتی آمده است و از آن بوی کهنگی به مشام می­رسد. زبانی که مانند فردی کهنسال و مشرف به مرگ می­نماید و در سطحی دیگر از زمان سیر می­کند. این زبان متفرعن، خوشبختانه با توفان انقلاب مشروطیت در هم کوبیده و متلاشی می­گردد.

5. زبانی که شخصیت­های ترک زبان­ قصّه همچون امنیه­ی جوان و «مجدالکتاب» با آن سخن می­گویند و در نوع خود منحصر به فرد است. این زبان را دو تن از شخصیت­های داستان در دو سطح متفاوت از بینش و کاربرد به کار می­گیرند که تنها وجه اشتراک­شان همان «لهجه» است.   

6. زبان روشنفکران شهری که نمونه­ی بارز آن را در زبان «مسیوداوودخان» می­بینیم. این زبان آرام، آهنگین و لبریز از پیش­زمینه­های علمی، ادبی و فرهنگی است.

7. زبان جوانان انقلابی شهر و مادر «شریف­الاطباء» که نمونه­ی خوبی از آن را در مراسم اعدام شاهدیم. این زبان، پرتپش، آتشین، تیز و بُرّنده، بلندپرواز و آشتی­ناپذیر است.

8. زبان به کار رفته در روزنامه­ی "جنگل " و نیز اعلامیه­ی "جمعیت دفاع از حُریّت و استقلال وطن " که در نوع خود منحصر به فرد است و شکلی آرام­تر از زبان آتشین هواداران انقلاب جنگل است.  

9. گونه­ای از زبان که ویژه­ی «مکاری ایلیات» و همسر اوست که نماینده­ی کولی­ها و غربتی­ها در این مرز و بوم هستند.

 10. زبانی که مخصوص «ننه کلثوم» (= پیرزن جن­گیر) است که نوعی پیچش و ابهام در آن دیده می­شود. او به واسطه­ی کارش زبانی تلخ و گزنده دارد و کم­تر به صورت مستقیم و ساده سخن می­گوید.

11. زبان پیشه­ورانی همچون «شاجان» و مرد دلاک که دارای ابهام است. آنان به دلیل این­ که با انقلابیون جنگل همکاری دارند، کمتر مستقیم گویی می­کنند. به عبارت دیگر مخفی­کاری انقلابی به آنان حکم می­کند که سخنان خود را سنجیده­تر از سایرین به زبان بیاورند و با شخصیتی متفاوت با دیگران گفتگو کنند تا شخصیت اصلی­شان پنهان بماند.

زبان ویژه­ی قزاق­های ایرانی که بی­ادبانه و لومپن­وار است.   . 12

13. و سرانجام زبانی که ویژه­ی گیلداد، قهرمان داستان، است. او پیوسته بین گونه­های روستایی و روشنفکرانۀ شهری در نوسان است. البته بیش­تر به سمت زبان روستایی گرایش دارد و این کاملا منطقی به نظر می­رسد.

 

7

      ویژگی دیگر رمان گیلداد این است که در آن هر شخصیت با صدای خود و با هویت مستقل خویش حضور دارد و نویسنده با چیرگی تمام خود را در لابه لای این گفتگوها پنهان کرده است. پرداخت شخصیت و سیر تحول گیلداد نیز به خوبی تصویر شده است. من به گونه­ای ژرف و بنیادین به همزیستی زمان­های گوناگون در کنار یکدیگر باور دارم. به عنوان نمونه اگر من به شهر(الف) بروم، بی گفتگو وارد زمان دیگری خواهم شد و اگر بخواهم به سطح بالاتری از زمان وارد شوم، باید به شهر(ب) بروم. هنگامی که «گیلداد» به رشت می­رود، وارد سطح تازه ای از زمان می شود. روزی که در مراسم اعدام «شریف الاطبّاء» شرکت می­کند، به سطح دیگری از زمان       می­رسد و این دورنما در کارکتر او تعبیه شده است که هم­چنان به حرکت خود ادامه دهد و به زندگی در پایتخت بیندیشد. نمونه­ی تاریخی آن پروسه­ی تحوّل شخصیّتی  چون «ستارخان» است که از یک لوطی و پیشه­گر معمولی به یک انقلابی دلاور و رهبری سترگ تبدیل  می­شود. سیر تحول گیلداد نیز بسیار خوب طراحی شده و حرکتی سینوسی (= منحنی­وار یا موج مانند) دارد. هیچ نوع تندروی و شعارزدگی در آن راه ندارد. او همانند همۀ انسان­ها ، گاه می­ترسد، گاه زودباور است و گاهی عاشق. گیلداد فرزند عشق و خاک است؛ نه آسمان و دریا. مانند او را در کنارمان زیاد می­بینیم. گیلداد با نواختی پذیرفتنی  از نردبان تحوّل بالا و بالاتر می­رود و از همان­جاست که به موجودات حقیری چون گودرزخان می­نگرد.        

 زنجیره­ی حوادث و تحولات به گونه­ای طرّاحی شده است که کشش و جذابیت داستان به صورتی پیوسته و منظم افزایش می­یابد. نقطه­ی طلایی آن را دقیقا از زمانی باید دانست که گیلداد راهی رشت می­شود. نویسنده به خوبی توانسته است، ناآرامی شهر و حرکت سریع­تر زمان را با افزایش ضرباهنگ حوادث به خواننده منتقل کند. توصیفات دقیقی که نویسنده - به ویژه از بازار و محلات قدیمی رشت- ارائه می­دهد، بسیار باورپذیر است.

 تمهید دیگر نویسنده این است که در پاره­ای از فصل­ها، اطلاعات خواننده هم­سطح با گیلداد پیش برود و در پاره­ای دیگر، خواننده پیش از شخصیت اصلی از حوادث آگاه شود. این ترفند در خواننده حسی از اعتماد به نفس و  همراهی  پدید می­آورد.      

در پایان برای نویسنده­ی محترم  رمان " گیلداد " آرزوی موفقیتی فزاینده دارم و امیدوارم در فاصله­ای کوتاه  شاهد چاپ رمانی دیگر و آفرینش جهانی دیگر از سوی ایشان باشیم.

 

                            دوشنبه 18 دی­ماه 1396   

 

 

 

گزارش تصویری